
زنی که از سوی شوهرش به خیانت متهم شده است، داستان زندگیاش را بازگو کرد.
کودکی خردسال بودم که پدرم بر اثر ابتلا به بیماری از دنیا رفت و مادرم به سختی من و برادر کوچک ترم را بزرگ کرد. به همین دلیل هم من فقط تا مقطع ابتدایی درس خواندم و بعد از آن به امور خانه داری پرداختم چرا که مادرم در زمینهای کشاورزی کار میکرد و من باید از برادرم مراقبت میکردم.
به گزارش روزنامه خراسان، زمانی که ۱۶ سال بیشتر نداشتم «رجب» به خواستگاریام آمد و این گونه زندگی مشترکم درحالی از ۱۵ سال قبل آغاز شد که من و همسرم در طبقه پایین ساختمان محل سکونت مادر شوهرم اقامت کردیم. «رجب» تک پسرخانواده اش بود و به همین دلیل خانواده اش از او حمایت میکردند. شوهرم خواربار فروشی را در مغازه زیر ساختمان راه اندازی کرد و با کمک یکدیگر مشغول کار وکاسبی شدیم، اما در این میان دخالتهای آشکار خانواده همسرم در زندگی مشترک، مرا به شدت آزار میداد چرا که آنها توقع داشتند حتی مسائل شخصی خودمان را هم باید با آنها هماهنگ کنیم. این موضوع به اختلاف خانوادگی ما دامن میزد و من و رجب همواره باهم مشاجره داشتیم تا این که یک سال قبل پیرمرد ۷۰ سالهای خواهر شوهرم را به عقد موقت خودش درآورد. «مهین» چندسال قبل طلاق گرفته بود و به صورت مجردی زندگی میکرد. از سوی دیگر با آن که من به ظاهر رابطه خوبی با خانواده شوهرم نداشتم ولی بعد از ازدواج «مهین» به عنوان «مهمان» رفت و آمد هایمان بیشتر شد. گاهی «مهین» و غلام ما را دعوت میکردند و گاهی نیز آنها مهمان ما میشدند. در همین معاشرتهای خانوادگی بود که احساس کردم «غلام» پیرمردی دلسوز و مهربان است و نصیحتها و گفتارش خیلی عاقلانه و دلنشین به نظرم میرسید. به همین خاطر من هم در فرصتهای مناسب از اوضاع زندگیام برایش درد دل میکردم و مشکلاتم را با او در میان میگذاشتم. «غلام» هم با صبوری به حرف هایم گوش میداد و مرا برای داشتن یک زندگی آرام و بی دغدغه راهنمایی میکرد. این ماجرا آرام آرام به پیامها و گفتوگوهای تلفنی کشید تا جایی که هر موضوع خانوادگی را برایش بازگو میکردم، اما نمیدانستم با این رفتارهای ساده لوحانه به مخمصهای وحشتناک میافتم.
خلاصه یک روزکه مشغول خانه تکانی بودم و خودم را برای عید نوروز آماده میکردم پیامی از سوی «غلام» روی صفحه گوشی تلفنم نقش بست که از من خواسته بود به محله شلوغ بازار گلشهر بروم تا با یکدیگر به راحتی صحبت کنیم. اگرچه ابتدا نپذیرفتم ولی وقتی با اصرار او مواجه شدم دست پسرخردسالم را گرفتم و به طرف بازار تجاری گلشهر (شلوغ بازار) به راه افتادم، اما هنوز به محل قرار با «غلام» نرسیده بودم که ناگهان همسرم به همراه دیگر اعضای خانواده اش در اطرافم قرار گرفتند. آنها که گویی متوجه قرار من و غلام شده بودند با عصبانیت سرو صدا به راه انداختند وشوهرم نیز بی محابا مرا زیر مشت ولگد گرفت. هرچه فریاد میزدم دچار سوءتفاهم شدهاید، هیچ فایدهای نداشت و آنها به ظن «خیانت» رسوایی مرا فریاد زدند! فرزندانم را گرفتند و ارتباطم را با خانوادهام قطع کردند. خواهر شوهرم نیز از «غلام» طلاق گرفت. در این میان گوشی تلفنم گم شد و نمیتوانستم با نشان دادن پیامک ها، بی گناهی خودم را ثابت کنم چرا که من هیچ گاه پیامکهای خیانت آمیزی به او نداده بودم. با این وجود زندگیام تباه شد و من در این مخمصه سوءتفاهم، فرزندانم را هم نمیتوانستم ملاقات کنم تا این که بالاخره برادرم گوشی تلفنم را پیدا کرد و من همه پیامکها را به شوهرم نشان دادم. اگر چه با این ماجرا مقداری از عصبانیت و سوءظنهای «رجب» کاسته شد ولی او مدعی است اگر از رفتارم پشیمان هستم ومی خواهم فرزندانم را به آغوش بکشم باید مهریهام را بدون اطلاع خانوادهام ببخشم! تا به قول خودش «خیانت» مرا فراموش کند! از سوی دیگر من دختری دیگررا باردار هستم و نیاز دارم تا مادرم روزهای بعد از زایمان را در کنارم باشد. به همین خاطر پیشنهاد رجب را پذیرفتم ولی زمانی که او به خانه مادرم آمد تا با هم به محضر ثبت اسناد برویم برادرم در جریان ماجرا قرارگرفت و تاکید کرد ابتدا به مرکز مشاوره پلیس برویم! اما شوهرم کینه برادرم را نیز به دل گرفت و اوضاع پیچیدهتر شد ...
با توجه به اهمیت این ماجرا که یک زندگی در آستانه فروپاشی بود، زوج جوان با راهنماییهای تجربی و دستورهای قانونی سرهنگ ابراهیم عربخانی (رئیس کلانتری گلشهر مشهد) در دایره مددکاری اجتماعی مورد مشاورههای روان شناختی قرار گرفتند و راهکارهای مشکلات خانوادگی آنان با حضور مادران و بزرگ ترهای این زوج جوان بررسی شد.
منبع: منیبان