
روزی که در بوستان عاشق زنی مطلقه شدم، دیگر به چیزی جز ازدواج با او فکر نمیکردم. گریهها و التماسهای مادرم را نمیدیدم. همه پلهای پشت سرم را خراب کردم، اما سرنوشتم به گونه دیگری رقم خورد تا جایی که به خاطر تامین هزینههای اعتیادم به سرقت از مغازهها روی آوردم …
جوان ۳۰ سالهای که هنگام دستبرد به خودروهای شهروندان در چنگ نیروهای کلانتری شهید نواب صفوی مشهد افتاده بود، با بیان این که اولین مصرف «بنگ» سرآغاز تباهیام بود، درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: پدرم سرایدار یک مرغداری در حاشیه مشهد بود و با همین درآمد اندک، مخارج خانواده ۷ نفره ما را تامین میکرد؛ ولی او بر اثر سانحه رانندگی جان سپرد و این گونه مسیر زندگی ما نیز عوض شد. آن زمان من ۴ساله بودم و این سرنوشت تلخ را احساس نمیکردم. صاحبکار پدرم که اوضاع زندگی ما را آشفته و نابسامان دید، با اشتغال مادرم در مرغداری موافقت کرد تا او ۵ کودک یتیم خود را زیر بال و پرش بگیرد.
خلاصه با زحمات شبانه روزی مادرم همه ما بزرگ شدیم و خواهران و برادرانم ازدواج کردند. در همین حال برادر بزرگترم که از خدمت سربازی بازگشته بود، با خواهش و التماسهای مادرم در همان مرغداری مشغول به کار شد و خواهرانم با جهیزیه اندکی که مادرم فراهم کرده بود، به دنبال سرنوشت خودشان رفتند. من هم هر ازگاهی یک شغل را تجربه میکردم ولی سر هیچ کاری دوام نمیآوردم تا این که متوجه شدیم برادر بزرگترم معتاد شده است؛ چرا که او دست بزن پیدا کرده بود و همسرش را به شدت آزار میداد. در این شرایط همسر برادرم که دیگر نمیتوانست این وضعیت تاسف بار را تحمل کند، عطای زندگی مشترک را به لقایش بخشید و ۲ سال بعد از برادرم جدا شد. حالا او به خانه مادرم بازگشته بود و زمانی که خمار میشد، روزگار ما را سیاه میکرد. من هم مدام او را نصیحت میکردم که اعتیادش را کنار بگذارد و به زندگی سالم گذشته اش بازگردد ولی نه دلسوزیهای مادرم در رفتارهای برادرم تاثیر داشت و نه نصیحتهای من قلدربازیها و بدرفتاریهای او را کاهش میداد. با وجود این مادرم برای حفظ آبرویش همه رفتارهای خطرناک و شکستن لوازم خانه را تحمل میکرد و دم برنمی آورد.
در همین روزها بود که من هم در یکی از بوستانهای مشهد به دختری زیبا چهره دلباختم و تحت تاثیر خوش زبانی و مهربانی هایش قرارگرفتم. چند ماه از آشنایی و ارتباط عاشقانه من و نیلوفر گذشته بود که روزی ماجرای عاشقیام را با مادرم درمیان گذاشتم و از او خواستم نیلوفر را برایم خواستگاری کند؛ اما تحقیقات پنهانی مادرم بیانگر آن بود که نیلوفر یک بار ازدواج کرده و مطلقه است. همچنین پدر او از فروشندگان سابقه دار موادمخدر بود که در زندان تحمل کیفر میکرد؛ به همین دلیل مادرم با ازدواج ما موافق نبود. او همواره با گریه و التماس از من تقاضا میکرد تا نیلوفر را فراموش کنم و به خواستگاری دختری بروم که حداقل در شأن خانوادگی خودمان باشد، اما من که آن زمان ۲۳سال بیشتر نداشتم، به اشکها و خواستههای مادرم توجهی نمیکردم و به مادرم گفتم اگر پدر نیلوفر یک قاچاقچی سابقه دار است، گناه او چیست که باید در آتش خلافکاریهای پدرش بسوزد؟ چرا باید دختری که در ازدواج اولش شکست خورده است، با یک پسر خلافکار ازدواج کند؟ با این استدلالها دیگر نمیخواستم نیلوفر را از دست بدهم!
هر روزی که میگذشت عشق من هم به او بیشتر میشد تا این که بالاخره با همان برادر معتادم به خواستگاری نیلوفر رفتیم و با همه مخالفتها و گریههای مادرم پای سفره عقد نشستم. مادرم مرا طرد کرد ولی من خیلی خوشحال بودم. در طبقه دوم منزل مادر نیلوفر ساکن شدیم و با جهیزیه کاملی که مادرزنم در اختیارمان گذاشت، یک زندگی عاشقانه را بدون برگزاری مراسم عروسی آغاز کردیم. حدود ۶ ماه بعد فهمیدم همسرم باردار است. از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم تا این که «سعیده» به دنیا آمد و بالاخره مادرم که دلش برای دیدن نوه اش پر میکشید، روزی به خانه ما آمد و عروس و نوه اش را به آغوش گرفت. من هم از شدت هیجان فقط آرام آرام اشک میریختم و برچهره چروکیده مادرم بوسه میزدم؛ ولی این روزهای خوش دوام چندانی نداشت. چرا که یک روز یکی از همکارانم سیگاری را آتش زد و در حالی که آن را به من تعارف میکرد، با لبخندی ملیح گفت: بیا بزن! تا قدرت روحی و جسمی ات دوبرابر شود که بتوانی زودتر به خانه بازگردی و ساعتهای بیشتری را در کنار همسر و فرزندت باشی!
ابتدا تردید داشتم، اما در یک لحظه سیگاری را که درون آن «بنگ» وجود داشت، لای انگشتانم گرفتم تا فقط برای یک بار این حالت اغراق آمیز را تجربه کنم! و این ماجرا آغاز دوران تباهیام شد. حالا هرچه حقوق میگرفتم صرف هزینههای اعتیادم میشد. طولی نکشید که دیگر بنگ و حشیش و ماریجوانا پاسخگوی نیاز روحی وجسمیام نبود. به همین دلیل به مصرف هروئین روی آوردم. وقتی خمار میشدم، هیچ کدام از اطرافیانم آرامش نداشتند. رفتارهای خشن و توهین و فحاشی هایم امان همه را بریده بود. باورم نمیشد من که روزی برادرم را به خاطر اعتیادش سرزنش میکردم، اکنون خودم در این وضعیت وحشتناک گرفتار شده بودم.
بالاخره یک روز مادرزنم که شاهد کتک خوردن دخترش بود، به طبقه پایین آمد تا مرا نصیحت کند؛ اما من فرصت حرف زدن هم به او ندادم و چنان مادرزنم را کتک زدم که همه بدنش کبود شد. دست خودم نبود، اصلا رفتارهایم را نمیفهمیدم و به طور نامنظم سرکار میرفتم. صاحبکارم که اوضاع را این گونه دید عذر مرا خواست و از کار اخراجم کرد. وقتی به خانه بازگشتم مادرزنم قفل منزل را عوض کرده بود و مرا به خانه راه نداد.
چند روز بعد هم اخطار دادگاه را دریافت کردم و، چون به خاطر اعتیادم از حضور در دادگاه واهمه داشتم، با طلاق همسرم موافقت کردم. او هم مهریه اش را در قبال سرپرستی فرزندم بخشید و راهی خانه مادرش شد. هرچه التماس کردم که اعتیادم را ترک میکنم و همان عاشق روزهای بوستان میشوم، دیگر فایدهای نداشت. بعد ازاین ماجرا مادرم مرا نیز در یکی از مراکز ترک اعتیاد بستری کرد و من بعد از گذشت ۳ ماه با خواهشهای مادرم به سرکارم بازگشتم ولی طولی نکشید که دوباره وسوسههای مصرف مواد به سراغم آمد و پنهانی به خانه ساقی موادمخدر رفتم. این بار بیشتر از گذشته در منجلاب مواد افیونی فرو رفتم تا جایی که مادرم نیز مرا طرد کرد و به خانه راه نداد. خیلی زود بیکاری و بی پولی مرا به پاتوقهای سیاه مواد مخدر کشاند و برای تامین هزینههای اعتیادم به سرقتهای شبانه از مغازهها روی آوردم. حالا یک باند سرقت تشکیل داده بودم و با همدستانم به مغازه، خودرو و … دستبرد میزدیم تا این که ۶ ماه بعد یک شب وقتی در حال دستبرد به محتویات یک خودرو بودم، ناگهان نیروهای کلانتری نواب صفوی را بالای سرم دیدم و با تعداد زیادی شاکی روبه رو شدم. قاضی هم وقتی همه شاکیان را دید که مرا شناسایی کرده بودند، بی درنگ حکم زندان مرا امضا کرد، اماای کاش …
با دستور سرهنگ علی ابراهیمیان (رئیس کلانتری نواب صفوی مشهد) تلاش گسترده افسران دایره تجسس برای کشف سرقتهای دیگر این دزد حرفهای و دستگیری همدستانش آغاز شد.
منبع: صدآنلاین