
دختری که در دام شیطانی دوست پدرش گرفتار شد، داستان زندگیاش را بازگو کرد.
روزهای فلاکت بار تلخکامیهای من از زمانی آغاز شد که شانزدهمین بهار زندگی را میگذراندم. پدرم اوضاع اقتصادی خوبی داشت و من در اوج هیجانات و آرزوهای دست نیافتنی دوران نوجوانی قرار داشتم که روزی به طور اتفاقی یکی از دوستان نزدیک پدرم را هنگام بازگشت از مدرسه دیدم. او مقابل من پدال ترمز خودروی خارجی اش را فشرد و از من خواست تا سوار شوم. ابتدا تعارف کردم که خودم میروم، اما با اصرار «قدرت» سوار شدم چرا که او را جوان مورد اعتماد پدرم میدانستم، اما ناگهان احساس کردم «قدرت» وارد مسیر دیگری شد و به سمت خانه ما نمیرود! هنگامی که با اعتراض چشمان حیرت انگیز من روبه رو شد، با لبخندی محبت آمیز گفت:هدیهای برای تولد پدرت خریدهام که باید سر راه آن را برداریم، بعد به خانه شما برویم که پدرت را غافلگیر کنم! اگر چه خوب میدانستم که تاریخ تولد پدرم ۸ روز دیگر است، اما در کمال ناباوری و ساده لوحی پذیرفتم چرا که جذب رفتارهای مهرآمیزش شده بودم.
بالاخره او مرا به منزل ویلایی در حاشیه شهر برد که هنوز خانههای اطراف آن ساخته نشده بود. با تعجب به اطرافم مینگریستم و یقین داشتم که او با چنین وضع مالی، در این مکان زندگی نمیکند! «قدرت» از خودرو پیاده شد و در حالی به درون آن منزل ویلایی رفت که در حیاط را باز گذاشته بود. وقتی انتظارم برای بازگشت او طولانی شد خودم از خودرو پایین آمدم و قدم در آن لانه شوم گذاشتم. هرچه «قدرت» را صدا میزدم، صدایی نمیشنیدم ولی به محض این که وارد پذیرایی شدم ناگهان او را پشت سر خود دیدم که در منزل را قفل میکرد. آن روز «قدرت» با چرب زبانی مرا فریب داد و در حالی که از عشقی آتشین سخن میگفت، دستم را گرفت و ... حالا دیگر پاکی و عفتم را از دست داده بودم و به وعده ووعیدهای پوچ قدرت دل بستم. او چندساعت بعد مرا به خانه رساند و از من خواست تا روز ازدواجمان چیزی به پدرم نگویم که آبروی هر دوی ما میرود! روزها یکی پس از دیگری میگذشت واو هر بار مرا با همین وعدههای توخالی به آن لانه شوم میکشاند و من هم از ترس آبرویم چیزی نمیگفتم.
چند ماه بعد یک روز وقتی قدم در آن خانه سیاه گذاشتم، ناگهان با چندپسرجوان دیگر روبه رو شدم که بساط مشروب خوری و استعمال موادمخدر را پهن کرده بودند. آن روز وحشتناک «قدرت» مرا به دست آنها سپرد و وادارم کرد تا پای بساط بنشینم.
در همین حال یکی از آن پسران جوان دستم را گرفت و به بهانه احساس آرامش، مقداری مواد مخدر به رگ دستم تزریق کرد. دیگر چیزی نفهمیدم، زمانی به خود آمدم که کنار سطل زبالهای در بوستان نزدیک مدرسه افتاده بودم. چشمانم را که باز کردم وحشت سراسر وجودم را فرا گرفت. خیلی ترسیده بودم وپاهایم رمق ایستادن نداشت. به هر زحمتی بود در تاریکی شب خودم را به خانه رساندم. نمیدانم چندساعت گذشته بود، خانوادهام بسیار نگران و مضطرب بودند. هنگامی که مادرم دلیل تاخیر را پرسید به دروغ گفتم با خودرویی تصادف کردم که راننده آن از صحنه حادثه گریخت!
از آن روز به بعد «قدرت» به بهانهای با پدرم قهر کرد ولی پنهانی مواد مخدر در اختیارم میگذاشت. وقتی به یک معتادحرفهای تبدیل شدم دیگر خودم به آن «پاتوق سیاه» میرفتم و در کنار دیگر معتادان موادمخدر تزریق میکردم.
این ماجرا به جایی رسید که دیگر به کلی مدرسه را هم از یاد بردم. خانوادهام وقتی در جریان رفتارهای ناشایست من قرارگرفتند دیگر اجازه خروج از خانه را ندادند ولی من که به شدت خمار بودم در یک فرصت مناسب از خانه فرارکردم و در کوچه و خیابانها سرگردان شدم. حالا هزینههای اعتیادم را با جمع آوری ضایعات تامین میکردم و در پاتوقهای معتادان روزگار میگذراندم تا این که یک شب نیروهای کلانتری رسالت مرا در حاشیه صدمتری به عنوان معتادمتجاهر به مرکز انتظامی انتقال دادند. حالا هم در حالی که ۱۹ بهار از عمرم گذشته است، خیلی از گذشته خودم شرمسارم و ...
اهمیت ماجرای تلخ این دختر ۱۹ساله موجب شد تا سرهنگ مجتبی حسین زاده (رئیس کلانتری رسالت مشهد) دستورهای ویژهای را برای اقدامات روان شناختی و معرفی وی به مراکز ترک اعتیاد صادر کند.
براساس ماجرای واقعی در زیر پوست شهر
منبع: اعتمادآنلاین