
مردی جوان که به سرقت روی آورده و گرفتار مواد مخدر شده است، داستان زندگیاش را بازگو کرد.
این مرد داستان زندگیاش را این طور تعریف کرد: در یکی از روستاهای اطراف مشهد به دنیا آمدم و در کنار پدرم به امورکشاورزی مشغول شدم. اوضاع اقتصادی پدرم به هیچ وجه مناسب نبود؛ به همین خاطر خواهرم زمانی که ۱۴سال بیشتر نداشت، به اجبار خانوادهام تن به ازدواج با مردی میانسال داد که هیچ سنخیتی باهم نداشتند.
«سمیرا» ۳سال کوچکتر از من بود ولی چهرهای شاد داشت و با خندهها و هیجان هایش به من انرژی میداد. آن روزها به چیزی جز «سمیرا» نمیاندیشیدم و او همه رویاها و آرزوهایم بود تا این که بالاخره با توافق خانوادهها و با عقد غیررسمی با یکدیگر نامزد شدیم و این گونه روزهای شاد زندگی من شروع شد.
ولی ۲ سال بعد به طور ناگهانی پدر سمیرا از برگزاری مراسم عقدکنان رسمی سر باز زد و مخالفت خودش را با ازدواج رسمی ما اعلام کرد. او اجازه نداد من و سمیرا پای سفره عقد بنشینیم چرا که مرا با این وضعیت بیکاری و اقتصاد پایین خانوادهام مناسب دخترش نمیدید. به همین دلیل او دست خانواده اش را گرفت و به شهر دیگری نقل مکان کردند. با رفتن سمیرا از زندگیام، ضربه سخت روحی و روانی به من وارد شد و به گوشه گیری روی آوردم. حالا جوانی ساکت وآرام بودم که فقط در کنار پدرم به مزرعه میرفتم و مشغول کار میشدم. یک سال بعد از این ماجرا بود که پدرم پیشنهاد داد با «راضیه» ازدواج کنم. او دختر صاحب زمینهایی بود که پدرم در آن جا کشاورزی میکرد. پدر «راضیه» وضعیت مالی خوبی داشت و تقریبا از افراد ثروتمند روستا محسوب میشد ولی من زیاد راضی به این ازدواج نبودم چرا که «راضیه» ۱۰سال از من بزرگتر بود و نمیتوانستیم یکدیگر را درک کنیم. با وجود این با اصرارهای پدرم پذیرفتم و متقاعد شدم که با «راضیه» ازدواج کنم. او دختر خوب و بااخلاقی بود و من به این خاطر خوشحال بودم. طولی نکشید که برای زندگی مشترک به شهر آمدیم و من با سفارش پدر راضیه در یک شرکت خصوصی به عنوان «آبدارچی» مشغول کار شدم. بعد از یک سال خداوند پسری به ما عنایت کرد که فضای زندگی مشترک ما را تغییر داد. در این شرایط برادر «راضیه» هم به شهر آمد تا در کنار ما زندگی کند.
این بود که اختلافات ما از همین جا شروع شد چرا که اخلاق و رفتار من و «عباس» به شدت با یکدیگر متفاوت بود و من نمیتوانستم رفتارهای کودکانه او را تحمل کنم. البته پدر و مادر راضیه هم به مشهد میآمدند و مدتی طولانی را در خانه ما مهمان میشدند که این موضوع هم به اختلافات خانوادگی بین من و راضیه دامن میزد؛ چرا که آنها در این مدت در زندگی ما دخالت میکردند و رفتارهای «راضیه» هم تغییر میکرد. از سوی دیگر من که اهل هیچ دود و دمی نبودم به خاطر همین درگیریهای خانوادگی به مصرف سیگار و بعد هم به استعمال مواد مخدر روی آوردم و مدتی بعد از محل کارم اخراج شدم. حالا دیگر نمیتوانستم مخارج زندگی را تامین کنم به همین خاطر راضیه را به همراه پسرم به روستا فرستادم تا مدتی را در کنار خانواده اش روزگار بگذراند. من هم که آواره کوچه و خیابانها شده بودم، به سختی مخارج اعتیادم را تامین میکردم. در همین روزها بود که هنگام پرسه زنی در یکی از خیابانها چشمم به موتورسیکلتی افتاد که روشن بود. بلافاصله شیطان فریبم داد و موتورسیکلت را به سرقت بردم. پلاک آن را کندم و یک پلاک دستنویس روی آن نصب کردم و به مسافرکشی با آن پرداختم تا حداقل هزینههای اعتیادم را تامین کنم. چند روز بعد با موتورسیکلت به روستا رفتم تا همسر و فرزندم را ببینم ولی بازهم درگیری بین من و خانواده «راضیه» شروع شد. پدرش مدعی بود باید تکلیف دخترش را روشن کنم! من هم گفتم با موتورسیکلت کار میکنم و زمانی که توانستم خانهای را اجاره کنم به سراغ همسرم میآیم! این گونه بود که دوباره به مشهد بازگشتم و به مسافرکشی با موتورسیکلت سرقتی ادامه دادم ولی چند روز بعد ناگهان گشت موتوری کلانتری شهید نواب صفوی در کنارم توقف کرد و ماموران با مشاهده پلاک موتورسیکلت، مرا به کلانتری انتقال دادند. این جا هم مجبور شدم به ماجرای سرقت موتورسیکلت اعتراف کنم، اماای کاش …
درحالی که جوان ۳۰ ساله مدعی بود دیگر آبرویش رفته و همسرش طلاق میگیرد، رصدهای اطلاعاتی ماموران انتظامی با دستور ویژه سرهنگ علی ابراهیمیان (رئیس کلانتری نواب صفوی) برای ریشه یابی سرقتهای احتمالی دیگر این جوان آغاز شد.
منبع: صدآنلاین