دختری که به اجبار خانواده اش با پسری ۲۵ ساله عقد کرده بود نتوانست از کسی که دوستش داشت دل بکند
زن جوان میگوید شوهرش به دوستش اعتماد زیادی داشت غافل از اینکه با ورود او به خانه مان من هرروز از شوهرم دور شده و با دوستش رابطه برقرار میکنم.
زن باوقاری بود؛ شیکپوش و دلنشین. دیدنش همیشه حس آرامش به من میداد. کمحرف بود، اما در مهمانیهای خانوادگی همیشه دنبال فرصتی میگشتم تا گفتوگویی هرچند کوتاه با او داشته باشم. گاهی که به گذشته فکر میکنم، با خودم میگویم: کاش آن پیام وسوسهبرانگیز هرگز به دستم نمیرسید...
خاطره یکی از افسران پلیس آگاهی که در شهرستان شهرکرد خدمت میکند، گزارش امشب را رقم زد، این ستوان که بیش از ۱۲ سال در پلیس آگاهی خدمت میکند، یاد آور داستانی واقعی شد که در آن برادری قربانی خیانت همسر و هوسرانی برادر کوچکترش شده بود.
کودکی خردسال بودم که پدرم بر اثر ابتلا به بیماری از دنیا رفت و مادرم به سختی من و برادر کوچک ترم را بزرگ کرد. به همین دلیل هم من فقط تا مقطع ابتدایی درس خواندم و بعد از آن به امور خانه داری پرداختم چرا که مادرم در زمینهای کشاورزی کار میکرد و من باید از برادرم مراقبت میکردم.
سه سال سکوت، سه سال زندگی در سایه، اما بالاخره لحظهای رسید که راز یک جنایت وحشیانه فاش شد. مرد جوانی که با وسوسهای شیطانی، مادر و دختری بیدفاع را به قتل رسانده بود، سرانجام در برابر عدالت زانو زد.
«ادریس» که به صورت پاره وقت در یکی از کارخانههای اطراف مشهد کار میکرد با وعده و وعیدهای زیادی به خواستگاریام آمد، اما من نمیدانستم که او چشم به حقوق و اموال من دوخته است چراکه من قبل از ازدواج یک واحد آپارتمانی هم خریده بودم.
«صبح تا شب کارش غر زدن شده بود، ایراد گرفتن و مقایسه من با مردهای فامیل... خسته شده بودم، تا اینکه کتایون را دیدم.»
مرداد سال گذشته مردی با مراجعه به پلیس از همسرش شکایت کرد. وی در تشریح ماجرا به مأموران گفت: چند ماه است به خاطر مشکلات و اختلاف با همسرم در خانه مادرم زندگی میکنم. روز گذشته مرد ناشناسی به سراغم آمد و یک کاغذ و یک سیدی به من تحویل داد و رفت. روی کاغذ نشانی خانهای در غرب تهران نوشته شده بود.
مهر سال ۱۴۰۲ گزارش درگیری خونینی در یکی از خیابانهای پاکدشت به مأموران پلیس اعلام شد. پس از آن مأموران به محل اعزام شدند. با بررسیهای اولیه مشخص شد مردی به نام بهرام با ضربات متعدد چاقو زن جوانی به نام نسرین را مجروح کرده است.
دسیسه کثیفی که با پیگیری پرونده مزاحمت تلفنی برای دختری جوان در کلانتری طبرسی شمالی مشهد فاش شد، به ماجرای انتقام هولناک یک رقیب عشقی در خواستگاری ۲۰ سال قبل گره خورد!
مرد ۵۱ سالهای که اسفند سال گذشته با حکم جلب شاکیانش توسط عوامل انتظامی کلانتری گلشهر مشهد دستگیر شده بود، با بیان اینکه بدهکاریها و چکهای بلامحل زندگی آشفتهاش را به تباهی کشانده است، درباره سرگذشت عبرتانگیز خود گفت: تا مقطع کارشناسی ارشد تحصیل کردم و در یکی از مدارس مشهد معلم بودم، اما مسیر اشتباه زندگیم از روزی آغاز شد که در همان دوران نامزدی فهمیدم اختلافات اخلاقی و اعتقادی زیادی با همسرم دارم.
زن میانسال به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: بعد از ۷ سال زندگی مشترک پسرم «بهبود» به دنیا آمد و به همین خاطر بیش از حد مورد توجه من و همسرم بود. وقتی کمی بزرگتر شد، هرچه اراده میکرد برایش فراهم میکردیم تا جایی که سن ۱۱ سالگی همسرم برای او موتورسیکلت خرید تا غرورش نزد
چندی قبل فریادهای دلخراش «سوختم سوختم» زن و مرد جوانی در یکی از شرکتهای باربری سکوت یکی از محلههای غرب تهران را در هم شکست و دقایقی بعد وقوع اسیدپاشی هولناک به مرکز فوریتهای پلیسی ۱۱۰ گزارش داده شد.
زن ۵۰ سالهای که توسط نیروهای انتظامی دستگیر شده بود، با بیان اینکه یک ارتباط شوم عاشقانه سرنوشتم را تغییر داد، درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری بانوان مشهد گفت: هنوز تحصیلاتم در دانشگاه به پایان نرسیده بود که پدرم به دلیل بیماری از دنیا رفت و من و خواهر کوچکترم به زندگی در کنار مادر ادامه دادیم و با حقوق بازنشستگی پدرم مخارجمان را تامین میکردیم.
زن ۲۱ سالهای به اتهام ارتباط غیراخلاقی دستگیر شد.
مرد جوان گفت: روزی که به محل کار همسرم رفتم و از نزدیک چهره خسرو را دیدم ناگهان از شباهت عجیب او و پسرم شوکه شدم و فکرهولناکی مثل خوره به جانم افتاد.
آذر ماه سال ۱۴۰۱، مرد سالخوردهای به شعبه نهم دادسرای امور جنایی، مراجعه کرد و به بازپرس عطیم سهرابی گفت: چند روزی میشود که از پسرم و همسرش بیخبرم، هر چقدر هم با تلفن همراهشان تماس میگیرم خاموش است؛ همسایهها هم مدعی هستند ۲ روز است که آنها را ندیدهاند.
در زمستان سال ۹۲، تار و پود زندگی زنی به نام آذر در هم تنیده شد و داستانی غمانگیز رقم خورد. ناصر، همسر آذر، نگران و مضطرب، خود را به پلیس رساند و از مفقود شدن همسرش خبر داد. آذر که صبح آن روز با دروغ به ناصر گفته بود به خانه دوستش میرود، دیگر هرگز به خانه بازنگشت.